.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۱۰→
- پس چرانگاهم نمی کنی وسرت میندازی پایین؟!بامن راحت باش دخترگلم!!اگه ارسلان اذیتت می کنه بهم بگوتابرم گوشش وبپیچونم...
خندیدم وچیزی نگفتم...خندید...زیرلب گفت:بهت نمی خوره اونقدی که ارسلان تعریف می کنه شیطون باشی!!خیلی ساکتی...
یاقمربنی هاشم!!!ارسی خره چی ازمن به ننه اش گفته؟!نکنه همه گندکاریاوحاضرجوابیام وبهش گفته؟!!بچه ننه لوس نُنُر!!!معلومه ازاون پسراییه که همه چی ومی برن صاف میذارن کف دست ننه اشون!!!
- اینجوری نگاش نکنین مامان...به وقتش همچین زبون درمیاره وحاضرجوابی می کنه که من ومیذاره توجیب کوچیکش!!
اول صداش اومدوبعدتصویرش...باقدمای آروم به سمت مااومدوکنارمامانش نشست...لبخندی زدوگفت:مامان گلم چطوره؟!خوبی خانومی؟!
مامانش خندیدوگفت:خوبم پسرم...قربونت برم الهی!!
اوق اوق!!!مادروپسرچه دل وقلوه ای باهم ردوبدل می کنن باهم!!همچین قربون صدقه هم میرن که یکی ندونه فکرمیکنه دوس دختردوس پسرن!!!
داشتم بالا میاوردم!!!ا چرا انقد واسه هم دیگه هندونه قاچ می کنن؟!! انقدبدم میادازاین چندش بازیا...
ازجام بلندشدم وروبروی مامانش وایسادم...لبخندی زدم وگفتم:من دیگه میرم رعناجون...
مامانش ازجاش بلندشدوگفت:کجاعزیزم؟!حالا نشسته بودی...
اشاره ای به لباسام کردم وگفتم:من هنوزلباسام وعوض نکردم...اگه اجازه بدین برم لباس بپوشم...
لبخندی زدومن وتوآغوشش کشید...وقتی توآغوشش بودم،نگاهم افتادبه ارسلان که باپوزخندی روی لبش،روی صندلی نشسته بودوزل زده بودبه من...پشت چشمی واسش نازک کردم ونگاهم وازش گرفتم...
رعناجون من وازآغوشش بیرون کشیدوبوسه ای روی گونه ام نشوند...منم گونه اش وبوسیدم وگفتم:خداحافظ...
- خداحافظ گلم...
لبخندی زدم وبی توجه به ارسلان ازشون فاصله گرفتم...به سمت کیفم رفتم که روی میزکنارسفره عقد
قرارداشت...نگاهی به متین ونیکا انداختم...بیچاره هاهنوزمشغول روبوسی واحوال پرسی بودن!!!دهنشون سرویس شدبابابسه!!!
کیفم وبرداشتم وباچشمم دنبال اتاقی که لباساروتوش عوض می کنن،گشتم وپیداش کردم...به سمتش رفتم و واردشدم...کسی توش نبود...چون هنوز بیشترمهمونانیومده بودن.
کیفم وگذاشتم روی میزی که کنارآینه بودومانتو وشالم ودرآوردم...گذاشتمشون توی کیفم وازتوش شال بنفشی که بارنگ تاج وسایه وکفشم ست بود،بیرون آوردم...شال وانداختم روی دوشم تادل وروده ام نریزه بیرون...رژلب قرمزجیگریم وازتوی کیفم بیرون آوردم وروبروی آینه وایسادم...رژلب وبه لبم مالیدم...وای چه جیگرشدم!!بوس بوس به خودم...
واسه خودم یه بوس فرستادم وزل زده به لبم...لامصب چه لبی شده ها!!آدم می خواددرسته بخورتش...هٍه!!!خاک عالم توسرهیزت کنن...توی گوربه گورشده به لب خودتم رحم نمی کنی؟!!خخخخخ
خندیدم وچیزی نگفتم...خندید...زیرلب گفت:بهت نمی خوره اونقدی که ارسلان تعریف می کنه شیطون باشی!!خیلی ساکتی...
یاقمربنی هاشم!!!ارسی خره چی ازمن به ننه اش گفته؟!نکنه همه گندکاریاوحاضرجوابیام وبهش گفته؟!!بچه ننه لوس نُنُر!!!معلومه ازاون پسراییه که همه چی ومی برن صاف میذارن کف دست ننه اشون!!!
- اینجوری نگاش نکنین مامان...به وقتش همچین زبون درمیاره وحاضرجوابی می کنه که من ومیذاره توجیب کوچیکش!!
اول صداش اومدوبعدتصویرش...باقدمای آروم به سمت مااومدوکنارمامانش نشست...لبخندی زدوگفت:مامان گلم چطوره؟!خوبی خانومی؟!
مامانش خندیدوگفت:خوبم پسرم...قربونت برم الهی!!
اوق اوق!!!مادروپسرچه دل وقلوه ای باهم ردوبدل می کنن باهم!!همچین قربون صدقه هم میرن که یکی ندونه فکرمیکنه دوس دختردوس پسرن!!!
داشتم بالا میاوردم!!!ا چرا انقد واسه هم دیگه هندونه قاچ می کنن؟!! انقدبدم میادازاین چندش بازیا...
ازجام بلندشدم وروبروی مامانش وایسادم...لبخندی زدم وگفتم:من دیگه میرم رعناجون...
مامانش ازجاش بلندشدوگفت:کجاعزیزم؟!حالا نشسته بودی...
اشاره ای به لباسام کردم وگفتم:من هنوزلباسام وعوض نکردم...اگه اجازه بدین برم لباس بپوشم...
لبخندی زدومن وتوآغوشش کشید...وقتی توآغوشش بودم،نگاهم افتادبه ارسلان که باپوزخندی روی لبش،روی صندلی نشسته بودوزل زده بودبه من...پشت چشمی واسش نازک کردم ونگاهم وازش گرفتم...
رعناجون من وازآغوشش بیرون کشیدوبوسه ای روی گونه ام نشوند...منم گونه اش وبوسیدم وگفتم:خداحافظ...
- خداحافظ گلم...
لبخندی زدم وبی توجه به ارسلان ازشون فاصله گرفتم...به سمت کیفم رفتم که روی میزکنارسفره عقد
قرارداشت...نگاهی به متین ونیکا انداختم...بیچاره هاهنوزمشغول روبوسی واحوال پرسی بودن!!!دهنشون سرویس شدبابابسه!!!
کیفم وبرداشتم وباچشمم دنبال اتاقی که لباساروتوش عوض می کنن،گشتم وپیداش کردم...به سمتش رفتم و واردشدم...کسی توش نبود...چون هنوز بیشترمهمونانیومده بودن.
کیفم وگذاشتم روی میزی که کنارآینه بودومانتو وشالم ودرآوردم...گذاشتمشون توی کیفم وازتوش شال بنفشی که بارنگ تاج وسایه وکفشم ست بود،بیرون آوردم...شال وانداختم روی دوشم تادل وروده ام نریزه بیرون...رژلب قرمزجیگریم وازتوی کیفم بیرون آوردم وروبروی آینه وایسادم...رژلب وبه لبم مالیدم...وای چه جیگرشدم!!بوس بوس به خودم...
واسه خودم یه بوس فرستادم وزل زده به لبم...لامصب چه لبی شده ها!!آدم می خواددرسته بخورتش...هٍه!!!خاک عالم توسرهیزت کنن...توی گوربه گورشده به لب خودتم رحم نمی کنی؟!!خخخخخ
۱۲.۸k
۱۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.